بچه ­ها سلام
اسم من رقیه است
دختر سه ساله­ ی امام
دختر نماز
غنچه­ ی دعا
قصه­ ی مرا که خوانده­ اید
در کتاب کربلا...
ظهر بود
ظهر داغ
ظهر نیزه بر گلوی باغ
آسمان دلش گرفته بود
تشنه بود گل
باغبان به نهر رفته بود...
پیش چشم ­های من
پدر، شهید شد
خیمه سوخت
غصه ­ها یکی یکی رسید
موی عمه­ جان سفید شد

پیش چشم­ های من
رنگ خون گرفت خاک دشت
از سپاه کربلا
نه عمو، نه اکبر و نه عون
هیچ­کس به خیمه برنگشت...
من کبوترم!
دست دشمنان پست
بال­ های کوچک مرا شکست
تیرهای خشمگین
توی سینه ­ی عروسکم نشست

بچه­ ها!
شما مرا ندیده ­اید
اسم ساده­ ی مرا ولی شنیده­ اید
من رقیه ­ی حسین
یادگار باغ لاله ­ام
من رقیه­ ی سه ساله ­ام
کربلا
قصه نیست
غصه نیست
درس خوب زندگی است
بچه­ ها سلام!
اسم من رقیه است
 دختر سه ساله­ ی امام...

 حمید هنرجو